دو دریچه دو نگاه دو پنجرهدو رفیق دو همنشین دو هنجره
دو مسافر دو مسیر زندگی
دو عزیز دو همدم همیشگی
با هم از غروب و سایه رد شدیم
قصه ی عاشقی رو بلد شدیم
فکر می کردیم آخر قصه اینه
جز خدا هیشکی ما رو نمی بینه
دو غریبه دو تا قلبه در به در
دو تا دلواپس این چشمای تر
دو تا اسم دو خاطره دو نقطه چین
دوتا دور افتاده ی تنها نشین
عاقبت جدا شدن دستای ما
گم شدیم تو غربت غریبه ها
آخر اون همه لبخند و سرود
چشمای پر حسادته زمونه بود
دو سبد تحسین من و کف
مهمون بال خسته ی پرنده ات
وبلاگ باحالی داری
خوشحال میشم به منم سری بزنی
موفق باشی
چه داستان جالبی... همجین داستانی .. ولی هیچ وقت حتی اون دختره که خودم میدونم نخواست اون پسره رو ببینه تا نزاره پسره بیشتر دلبسته بشه ...اصلا ربطی نداره.. اگه پسر خوب و فهمیده ای باشه موردی نداره.. دخترا فقط میترسن که رو پسره بیشتر به خاطر بزرگیشون تاثیر بزارن.. ولی این اصلا درست نیست... اون دختره که خودم میدونم پسره رو دوست داشت از نظرش پسره خیلی فوق العاده بود.. ولی...
ولی چی مینوشتی تازه داستان ادامه داره